تا چهارشنبه نمیشناختمت، ریرا!
چهارشنبه، آن چهارشنبه سیاه شناختمت، ریرا!
آن چهارشنبه که چشمانت را برای همیشه بستی شناختمت، ریرا!
اما نه، تو را نشناختم، ریرا!
پدرت را شناختم، ریرا!
پدرت را هم نه، غم و اندوهش را، ریرا!
غم و اندوهش را هم نه، قلب پارهپارهاش، ریرا!
آه، ریرا!
آه و فغان، ریرا!
اشک و آه، ریرا!
باید خون گریست، ریرا!
– – –
از روز اول، بعد از این سقوط وحشتناک، تصور کردم مسافر اون پرواز بودن رو! اون چند دقیقه آخر! چه بر دلشون و حالشون گذشته! کاش درد نکشیده باشن! کاش!
از روز اول، غم داره خفهام میکنه!
از روز اول، راه نفسم بسته شد!
– – –
از دیروز اما، من دیگه زنده نیستم! بند بندِ وجودم به یکپاره از هم پاشید!
من به فکر غربت مسافرام
آخرین ضربه رو محکمتر بزن
– – –
خوندن پستها و نوشتههای حامد اسماعیلیون، تاب و توانم رو گرفته! راه نفسم رو بسته! با هر کلمه، جانی از بدنم خارج میشه! مگه من چند تا جون دارم؟