یک نگاه صد خاطره

swshiraz

چند روز پیش از جلو محل برگزاری رویداد استارتاپ‌ویکند شیراز رد شدم. یه نگاه کافی بود برای زنده شدن هزار و یک خاطره، هزار و یک درس و هزار و یک تجربه. ۳۳ روز از اختتامیه گذشته، ۳۳ روزی که هنوز به طور کامل فرصت نکردم ۵۴ ساعت برگزاری رو مرور کنم. دو ماهی که تقریباً ۸۰ درصد زمانم رو اختصاص دادم به استارتاپ‌ویکند شیراز، اندازه ۴ ماه کار و درس عقب افتاده واسه شغل و دانشگاهم فعالیت انجام نشده برام باقی گذاشت که مجبور بودم در ماه گذشته به همه‌شون سر و سامون بدم.

گذشتن از محل برگزاری همانا و مرور ثانیه ثانیه رویداد از شروع همکاری من به عنوان برگزارکننده تا اختتامیه همانا. گرچه خاطرات به همین روزها محدود نیست، به روزهایی که تلاش می‌کنی برنامه‌ات رو تنظیم کنی و در استارتاپ‌ویکند تهران شرکت کنی و نمیشه، به روزهایی که تلاش می‌کنی نماینده‌های شیراز رو بشناسی، به یک ماهی که تند و تند ایمیل و مسج می‌فرستی و می‌خوای داوطلبانه با رویداد همکاری کنی. به روزی که بالاخره ازت دعوت می‌کنن تا برای جلسه بری. تمام روزهای ۱۰ ماه گذشته از بهمن ۹۱ تا آذر ۹۲ یه باره از جلو چشمات رد میشن.

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین.

زندگی گاهی فرصت‌هایی پیش روی آدم میذاره که باید آگاهانه ازشون استفاده کرد، اما چه بهتر که خود فرد فرصت رو بسازه. استارتاپ‌ویکند شیراز فرصتی بود که من آگاهانه ساختمش، منتظرش بودم، چندین ماه بود پیگیری می‌کردم و مطالعه می‌کردم که برای برگزاری رویداد باید چی کار کنم، اما چون پشتوانه حقوقی نداشتم، نمی‌تونستم داوطلب برگزاری بشم. روزی که از طریق خبرنامه متوجه شدم برای برگزاری استارتاپ‌ویکند شیراز گروهی تشکیل شده، خیلی خوشحال شدم، همون اول درخواست همکاری دادم، یک بار نه، دو بار هم نه، بیش از ۵ بار، در طول ۲ هفته به هر دو برگزارکننده آقای اسماعیلی‌فرد و آقای رشیدی مسج فرستادم. تا بالاخره پس از مسج‌های پی‌درپی من، به خودجوش بودن و انرژی من پی بردن و از من خواستن در جلسه‌ی معرفی شرکت کنم.

روز پر استرسی بود. اما انرژی و هیجان من اونقدر بود که بتونم استرس رو کنترل کنم. از همون روز به عنوان ادمین پیج فیسبوک و توییتر فعالیتم رو شروع کردم. بعد از اون نامه‌نگاری‌های پی‌درپی واسه جذب اسپانسر و اختصاص مکان. گاهی روزانه به بیش از ۵ جا نامه می‌بردیم. نامه‌ها در روند اداری گم می‌شدن یا اتفاقات مشابه ما رو مجبور می‌کرد بارها و بارها روند رو طی کنیم. استارتاپ‌ویکند در شیراز ناشناخته بود، هر روز ساعت‌های زیادی باید در مورد استارتاپ‌ویکند توضیح می‌دادیم. گاهی در طول روز اینقدر حرف می‌زدم که درد توی حنجره‌ام می‌پیچید. بعضی روزها اینقدر راه می‌رفتم که حس می‌کردم هر آن ممکنه پاهام کنده شن یا حتی فلج شم. بعضی وقتا اینقدر رانندگی می‌کردم که دیگه از ترافیک و ماشین به انزجار می‌رسیدم.

در طی این روزها، تجربیات خیلی خوبی کسب کردم، که در پست‌های مربوطه اون‌ها رو نوشتم یا می‌نویسم. بگذریم و برسیم به روز برگزاری:

صبح روز برگزاری رفتم فرودگاه دنبال مربی‌ها، چه خاطره‌ای شد این استقبال، موقعی که آقای ملایری رو به هتل می‌رسوندم، ماشین خاموش شد و من هنوز واسه اون روز به شدت شرمنده‌ام. خاموش شدن ماشین صبح چهارشنبه روز اول برگزاری همانا و بی ماشین شدن تو اوج کار و برنامه همانا.

شروع شد، خوب شروع شد، لایوبلاگ رو دادن دست من، داشتم لایوبلاگ رو انجام می‌دادم یهو اینترنت قطع شد، اسپانسر بهونه گرفته بود و ترافیک رو محدود زده بود، زنگ زدم، هی زنگ زدم، به رییسش به کارشناسش، چند بار تو پله‌های اتاق فرمان خوردم زمین، ضعف کردم، نمی‌دونستم لایوبلاگ رو انجام بدم که همه ایران می‌گفتن چرا شیراز لایوبلاگ نداره یا نمی‌دونستم اینترنت رو پیگیری کنم و راه بندازم. همه شاکی بودن، همه نگاه‌ها و انتقادها به من بود. چرا اینترنت قطعه؟ چرا ترافیک تموم شد؟ چرا لایوبلاگ نداریم؟ چرا گرمه؟ چرا نورکمه؟

پذیرایی شروع شد، پا به پا همه بودم پذیرایی شن، پا به پای اینکه بچه‌های خودمون یه چیزی بخورن ضعف نکنن، پا به پای اینکه لیوان‌هایی که گذاشتن رو جمع کنم اونجا کثیف نباشه، پابه‌پای پذیرایی از مهمونای خارجی، پابه‌پای حرف زدن باهاشون، همه جا بودم و هیچ جا نبودم.

موقع تشکیل تیم بود، کمک کردم دخترایی که نمی‌تونن یاد بگیرن چطوری عضو تیم جمع کنن. از اون لحظه‌ها هیچ تصویری تو ذهنم نیست، نمی‌دونم کجا بودم و کجا نبودم، داشتم مرتب می‌کردم، تلفن می‌زدم واسه اینترنت، تلفن می‌زدم واسه غذا، اصلاً یادم نیست اون چند ساعت چطوری گذشت، فقط گذشت.

صبحونه نخوردن و ناهار نخوردن و ضعف کردن به جای خود، خستگی به جای خود، لباسی که سر آماده سر سن به شدت کثیف شده بود به جای خود و همه و همه ما رو رسوند به شب اول با اون همه تاخیر در شام. شاید یکی از بدترین لحظات بود. واقعاً تو اوج فشار روحی اون روز، ضربه خیلی بدی بود، اون هم روز اول، روز افتتاحیه. نارضایتی شرکت‌کننده‌ها استرس و فشار روحی رو دو چندان کرد. تو همین وضع میون اون همه آشفتگی کتف چپم تا روی قلبم گرفت و نمی‌تونستم درست دستم رو تکون بدم. درد جسمی تو اون شرایط شاید بدترین بلا باشه، مخصوصاً وقتی اون همه کار هست. بالاخره اون شب گذشت و رفتیم خونه، فکر می‌کنم ساعت ۲ شب بود که بالاخره بعد از چندین ساعت غذا خوردم، که کاملاً یخ بود. ولی خب غذا بود. این چندین ساعت برمی‌گرده به چند روز قبل که تقریباً بعد از روز جمعه من هیچ روزی صبحونه و ناهار و شام درست نخورده بودم.

رسیدیم به ساعت ۵ صبح، بیدار شدم آماده شدم، دخترخاله‌ام که عکاس مراسم بود رو بیدار کردم و راه افتادیم سمت محل برگزاری، امروز باید صبحونه می‌دادیم، اون ساعت صبح با صلوات تاکسی پیدا کردیم و دربست رفتیم تا محل همایش. چیدن صبحونه طول کشید، به هم خوردن زمانبندی همیشه من رو اذیت می‌کنه، اینکه نتونم کاری رو سر وقت انجام بدم آسیب روحی و حتی مغزی روم داره. واسه همین همیشه خیلی زودتر از زمانی که تعیین کردم کارام رو انجام میدم، ولی تو یک چنین فعالیتی نمیشه دقیق بود. دقیق بودن زمان یه هماهنگی خیلی قوی لازم داره.

خدا رو شکر گذشت. من صبحونه نخوردم و دخترخاله‌ام برام لقمه گرفت، برام چایی آورد، واقعاً اینقدر کار زیاد بود که حتی یادم رفت گرسنه‌ام و دارم ضعف می‌کنم. خودم رو کاملاً یادم رفته بود. مشغول جمع کردن اسم شرکت‌کننده‌ها بودم، اسمشون به انگلیسی واسه سرتیفیکیت‌ها، ازشون خواستم همونطور که خودشون می‌نویسن، همونطور که تو گذرنامه‌شون هست اسمشون رو بنویسن. صحیح بودن سرتیفیکیت‌ها خیلی مهم هست. مشغول تایپ شدم، کار راحتی نبود، هم استرس داشت هم میونه کار، کارهای دیگه پیش میومد، قطعی اینترنت، به هم ریختن وضعیت، سرعت کم، تمام مشکلاتی که متاسفانه با اینترنت داشتیم، مسئول رستوران زنگ می‌زد و تعداد می‌پرسید، مراجعه‌کننده داشتیم که می‌خواستن نیمه‌های روز پنجشنبه ثبت‌نام کنن. پیگیری تکمیل ثبت‌نام چند نفر که دقیقه ۹۳ ثبت‌نام کرده بودن و خیلی کارهای دیگه که الآن خاطرم نیست. تایپ اسامی اونقدر طول کشیده بود که دیگه چشمام نمی‌دید، با کمک دوستان بالاخره اسامی رو به طور کامل تایپ کردیم. روز دوم کیک داشتیم، من حتی موقع بریدن کیک نبودم. آقای غانم‌زاده لطف کردن زنگ زدن که می‌خوان کیک ببرن بیا و من با اینکه دوست داشتم توی جمع و بین بچه‌ها باشم نتونستم. مربی‌های عزیز اینقدر محبت داشتن که برای من کیک آوردن.

رسیدیم به روز سوم، روز اختتامیه، آماده کردن فیلم‌های سلام اهواز، هالو برلین و استارتاپ‌ویکن شیراز، آماده کردن لوح‌های تقدیری که لایف‌وب فرستاده بود. و باز هم پیگیری وضعیت اینترنت، باید فیلم رو می‌فرستادم برای آقای احمدی، خط رایتل خودم شده بود هات‌اسپات عمومی، هر کسی مشکلی داشت می‌رفتم تا از هات‌اسپات من استفاده کنه. اینقدر از این سالن به اون سالن رفته بودم که پاهام جون نداشتن دیگه. فشار خیلی زیاد بود، هر کسی سوالی داشت میومد پیشم، مشکل اینترنت بود به من میگفتن، واقعاً تو اون شرایط نمیدونستم چیو پیگیری کنم، فیلم رو بفرستم، اینترنت رو زنگ بزنم، جواب تلفن مسئول رستوران رو بدم، جواب بقیه سوالا رو بدم، به چی برسم، اینقدر مشغله زیاد بود که واقعاً گیج و سردرگم بودم.

گذشت و گذشت و رسیدیم به اختتامیه، اختتامیه اولین رویداد استارتاپ‌ویکند شیراز، رویدادی پر از هیجان. رویدادی که واسه من خیلی ارزش داشت، رویدادی که با جون و دل همه انرژیم رو واسش گذاشتم. به خاطرش به همه کم‌خوابی‌ها، همه خستگی‌هام غلبه کردم. حتی ۲-۳ ساعتی که اون چند ماه در طول شبانه‌روز می‌خوابیدم، خواب فعالیت‌های استارتاپ رو می‌دیدم.

اختتامیه‌است، دارم لوح لایف‌وب رو آماده می‌کنم و پرینت می‌گیرم، یهو به خاطر یه اشتباه، لپ‌تاپ خاموش شد، تو اوج فشار شکستم، رفتم بیرون که به کسی چیزی نگم، شاید همه فکر کردن از ضعف بوده، ولی عصبانی شدم به خاطر علت خاموش شدن لپ‌تاپ، متن لوح رو سیو نکرده بودم و تو اون لحظه به حدی عصبانی بودم که می‌ترسیدم نتونم خودم رو کنترل کنم، عصبانی میشم بغض می‌کنم، رفتم هوا خوردم و بعد برگشتم و سعی کردم آروم باشم، از اول متن رو آماده کردم. سرتیفیکیت‌ها رسید، بهم گفتن بذارشون یه جا خراب نشن، جایی بهتر از دست خودم پیدا نکردم. خیلی سنگین بودن، آرنجم درد گرفته بود. همون آرنجم که شکسته که در طول این چند روز حسابی بهش فشار اومده بود. همونطوری سرتیفیکیت‌ها دستم بود که رفتم داخل سالن …

این قسمت سکوت لازم داشت و سکوت کردم، سکوت کردم و باز به سکوتم ادامه میدم و سعی می‌کنم درد اون لحظه رو که هیچ درمانی براش نیست تو وجود خودم حل کنم.

استارتاپ‌ویکند شیراز برگزار شد. نقطه ته خط.

امیدوارم واسه من این نقطه واقعاً آخر خط نباشه، از همین جا واسه تمام رویدادهای بعدی اعلام آمادگی می‌کنم.

به پایان رسید این پست، اما روایت و خاطره همچنان باقی است …

اشتراک گذاری: