چالش های مهاجرت از بعد عاطفی یا غم غربت به روایت ساده

Photo by Julia Craice on Unsplash

سلام

<این پست رو همراه با گوش دادن به آهنگ های قدیمی گروه آریان بخونید>

اگر پست “خلاصه ای از لایو مهاجرت با کانال Tech Immigrants” رو یادتون باشه، آشنایی من با این گروه / کامیونیتی از طریق توییتر بود و چند وقتی می شه که تو گروه تک ایمیگرنت عضو هستم و تا جایی که بتونم تجربه هام رو با بقیه به اشتراک میذارم.

تصمیم گرفتم بخشی از سوالاتی که تو گروه جواب میدم رو اینجا هم بنویسم.

برای این پست به نظرم رسید بد نباشه موضوعات عاطفی و چالش های وابسته بعد از مهاجرت رو کمی بازتر کنم.

یکی از مهم ترین چالش هایی که شاید کمتر در موردش صحبت شده، چالش های عاطفی یا به تعریف دیگه غم غربته. گرچه من حس می کنم هنوز بعد از ۳ سال و ۷ ماه و چند روز، تجربه اون غم غربتی که قدیما تو فیلم ها نشون می دادن رو ندارم.

ولی تلاشم رو می کنم از بعد عاطفی هر موضوعی رو خودم تجربه کردم براتون بنویسم.

مقدمه

اول: من مستقل مهاجرت کردم، از همین رو، به نظرم، تجربه من برای متأهل‌ها و کسایی که فرزند دارن مناسب نیست.

دوم: علاوه بر این شاید بد نباشه کمی در مورد روحیات و شخصیت خودم براتون بنویسم، صددرصد تجربه یه آدم بی احساس مثل من شبیه به یه آدم با احساس نیست. 😃

یه سری خصوصیات فردی برای من توی این مسیر خیلی کاربردی بود:

  • پررنگ بودن منطق در مقابل احساس و وابستگی
  • میزان حجم ارتباطات و معاشرت با خانواده (پایین تر از میانگین جامعه)
  • توانایی خوشحال شدن با موضوعات کوچیک / مثل پیدا کردن پفک در یک فروشگاه آلمانی –> همینقدر الکی و ساده
  • استقلال فردی (تشکر از پدر و مادرم که من رو مستقل تربیت کردن)
  • روحیه جنگجو
  • سماجت و پیگیری
  • خواستن – تلاش کردن – و توانستن (واسه کسی فرش قرمز پهن نکردن)
  • انعطاف پذیری و تطبیق پذیری
  • علاقه وافر به رعایت قانون (برای آلمان خیلی کاربردیه)
  • با دیدن در بسته، دیوار رو خراب نمی کنم. کلید در رو پیدا می کنم یا می سازم.
  • مهم ترین چیزی که به من کمک کرد، این جمله بود: “به مویی وصل می شه ولی قطع نمی شه”

سوم: مورد بعدی که تو مهاجرت به من کمک کرد، حرکت پلکانی بود. اول مهاجرت داخل کشوری از شیراز به تهران و بعد مهاجرت از ایران به آلمان. (بین خودمون بمونه، مهاجرت از شیراز به تهران فقط برای آماده کردن خودم و خانواده بود)

چهارم: غلبه سریع بر توهم
یکی از بزرگترین فرصت ها و شانس های من در زندگی این بود که قبل از تصمیم به مهاجرت، دو بار به آلمان سفر کرده بودم. (در مجموع سه سفر پیش از مهاجرت)
خیلی کوتاه مدت تو محیط شهرهای بزرگی مثل برلین و دوسلدورف قرار گرفته بودم. تصور می کردم حداقل با ۱% از چیزایی که بعد از مهاجرت باهاش رو به رو می شم آشنا هستم.
الآن که دارم این پست رو می نویسم، به قطع می تونم بگم که اون ۱% خیلی دست و دلبازانه گفته شده. صرفاً وقتی به جایی سفر می کنیم، دچار توهم می شیم که وای من با این کشور آشنام. (می دونم دارم گل به خودی می زنم، ولی گاهی اعترافات یک نفر می تونه شما رو از افتادن در تله “همه چیز دانی” نجات بده.)
من موفق شدم خیلی سریع از این توهمی که داشتم خارج بشم و با واقعیت مهاجرت و هیچ ندانستن رو به رو بشم و شروع کنم به سرچ کردن چیزایی که باید بدونم و یاد بگیرم.

پنجم: موضوع اقتصاد، جز عوامل اصلی تصمیم گیری برای مهاجرت من نبود. برای همین هم الآن با این وضعیت تورم موجود دلسرد نشدم. البته نباید نادیده بگیریم که دلم می خواست تو یه اقتصاد با ثبات و پایدار، درآمد داشته باشم. (فرض بگیریم این تورم جهانی بدتر نشه 😅)

ششم: برای من مهم بود کشوری رو انتخاب کنم که هر زمان اراده کنم، کمتر از ۱۲ ساعت بعد شیراز باشم. بیاید صلح کنیم و اون بخش محدودیت سفر در دوره کرونا رو نادیده بگیریم. واقعاً هیچ کسی تو دنیا آمادگی اون وضعیت رو نداشت.

هفتم: یکی از موهبت‌های مهاجرت تو سال‌های اخیر، امکان مکالمه ویدویی هست که باعث می‌شه دلتنگی ها رو مدیریت کنیم. همین نرم افزارهای پیام رسان کمک کردن که هر لحظه از همه عزیزان با خبر باشیم. عکس هاشون رو ببینیم و دلمون به دیدنشون خوش باشه. (بهترین برحه تاریخی برای مهاجرت)


به نظرم دیگه خیلی مقدمه گفتم. حالا برم سراغ چالش ها و احساسات ضد و نقیضی که آدم باهاش رو به رو می شه.

ورود من به آلمان همزمان شد با دسامبر و کریسمس، اینقدر که شهرها تو کریسمس جذابن و کلی حس های خوب و باحال وجود داره و شهرها شادن که باورت نمیشه این همون آلمانی هست که اینقدر در موردش میگن آدماش سردن و بداخلاقن.
شهرهای رنگی رنگی و پر از فستیوال و بازارچه کریسمس، که حتی سرمای هوا هم نمی تونه غم غربت رو بهت تحمیل کنه. منم چون خوش شانس بودم، موقع ورود تونستم یه اقامت موقت تو خوابگاه دانشجویی بگیرم و با کلی تفریح و دورهمی و روزای شاد، ماه اول مهاجرت رو پشت سر بذارم. همون ماهی که میگن سخت ترینه.

همین تفریح ها و خوش گذشتن ها من رو وارد یه تله ذهنی کرد:
من یک سال اول وقتی بهم خوش می‌گذشت، عذاب وجدان داشتم که الآن به خانواده‌ام و دوستام خوش نمی‌گذره و همیشه خوشی‌هام تبدیل به غم می‌شد.
این تله ذهنی واقعاً احمقانه است. زندگی همه آدم ها در جریانه و با مهاجرت یک نفر، بقیه زندگی شون رو نمیذارن کنار که! پس اگر این حس اومد سراغتون، سریع یادتون بیاد که این فقط یک تله است.
تو سیستم تربیتی که بزرگ شدیم، سرزنشگری برامون نهفته شده و ناخودآگاه خودمون وقتی از اون فضا خارج می شیم، با هر بهونه ای دنبال سرزنش کردن خودمون هستیم. به این دلیل هست که میگم این فقط یه تله ذهنیه.

مورد بعدی که یهو ممکنه اوقات تون رو تلخ کنه، وقتی هست که می بینید خانواده و دوستا دورهمی دارن و شما دورین. ای دل غافل که وای من نیستم پیششون.
اوایل مهاجرت هر وقت دور هم جمع می شن ویدیویی به شما هم زنگ می زنن و داغ دلتون تازه می شه. به خصوص اگر اختلاف زمانی زیادی نداشته باشین.
میز غذا رو هم نشون میدن که ببینین در غیاب شما، غذای مورد علاقه شما رو پختن و به یادتون هستن.
سال اول این چیزا شاید خیلی اذیت کنه، ولی می گذره.

مورد بعدی که یه وقتایی چالش برانگیز می شه، وقتایی میشه که دوستای نزدیک و صمیمی تون دور هم هستن و شما دورین.
فکر می کنم حداقل این برای من سخت ترین بود، چون هرگز موفق نشدم یه گروه و اکیپ دوستی مثل ۴ تا دوستی که خودشون می دونن اینجا داشته باشم.
یکی از بدترین حس هاست که آدم نتونه یه گروه دوستی داشته باشه. چون اینجا دیگه هیچی نوستالژی نیست، مثل یه نوزادی که باید از اول زندگی بسازی. سخته، خیلی هم سخته.
واسه من حتی سخت تر، چرا؟

یکی از اتفاقاتی که برای من افتاد این بود:
تو بازه سه سال مهاجرت، سه بار شغل و شهر عوض کردم.
تو برلین تا خواستم جا بیفتم و دوست پیدا کنم کرونا شد، بالاخره چند تا دوست خوب پیدا کردم و مجبور شدم برم شهر بعدی
شهر بعدی خیلی زود دوست پیدا کردم و یه مقداری شرایط روابط دوستانه مقبول بود که مجدد ناچار به تغییر شهر شدم.
الآن دیگه بر اساس تجربه جا به جایی مکرر، دیگه تلاشی برای پیدا کردن دوست ندارم.

این قسمت مهاجرت تا این قسمتش برای من خیلی سخت بوده. الآن هم دوستای خوبم تو شهرهای مختلف هستن، برلین، مونیخ و پاریس.
خوبی اش اینه که تو همه اروپا دوست خوب دارم.


بریم سراغ چالش بعدی

شاید یکی از بخش های سخت زندگی در یک کشور دیگه، بخش برقراری ارتباط با ملیت های دیگه باشه. من خوش شانس بودم که فرصت داشتم با یه خانواده آلمانی زندگی کنم و از نزدیک با روحیه و سبک ارتباطی شون آشنا بشم.

آلمانی ها بی نهایت مهربونن. ولی برای اینکه توی جمع شون قرار بگیرین، باید فرصت شناخت بهشون بدین. برقراری ارتباط باهاشون پله پله است. یهو باهاتون صمیمی نمیشن. حریم شخصی رو به شدت رعایت می کنن.

و میتونم به قطع بگم یکی از سالم ترین روابط انسانی که من تو زندگیم داشتم با همین خانواده است که هنوز با هم دوستیم.

مورد بعدی اینه که خب وقتی داریم با زبانی غیر از زبان مادری ارتباط برقرار می کنیم، یه مقدار چالش برانگیزه. من هنوز بعضی شوخی ها رو نمی فهمم و اطرافیانم اینقدر با فهم و درکن که برام توضیح میدن.

بالاتر هم گفتم، مثل نوزادی که تازه به دنیا اومده و داره دنیا رو کشف می کنه و یاد میگیره.

مهاجرت هم برای ما همینه. دنیا رو کشف کنیم و یاد بگیریم.

خیلی هیجان انگیزه.


حالا چه اتفاقی میفته؟
ارزش های زندگی به مرور تغییر می کنه. اولویت ها عوض می شن و سبک زندگی شما رو به سمت دیگه ای می بره. به شرطی هم که باز یه پاندمی دیگه اتفاق نیفته، اینقدر فرصت های تفریحی و گردشی وجود داره که به شما کمک کنه که با محیط و فرهنگ جدید خو بگیرید.

اون نوزادی که هستیم، با کشف های جدید، چیزای جدید یاد میگیره. نیازمندی این مورد، تطبیق پذیری و انعطاف پذیریه. همون چیزی که گفتم به من خیلی کمک کرد.

یادمه قبل از مهاجرتم، دخترخاله‌ام که بیست سال پیش مهاجرت کرده بهم گفت دو سال اول سخته
واسه من شد سه سال اول
ولی بازم میگم ارزشش رو داشت
و کاش زودتر مهاجرت کرده بودم.


آرامش، کلمه کلیدی

یکی از مهم ترین چیزایی که باعث گفتن جمله «ارزشش رو داشت» میشه، اون احساس آرامشی هست که بهش رسیدم.

سوالی که پیش میاد اینه که آیا آرامش فقط کنار خانواده است؟

خب این باز چیزی هست که توی یه سیستم ما باهاش خو گرفتیم. حداقل نظر من این نیست. بله دور شدن از عزیزان سخته، اما ما هر کدوم مسئول زندگی خودمون هستم.
درسته که به خصوص برای والدین سخته که فرزندشون ازشون دور باشه، اما اونا هم فقط خوشحالی فرزند رو می خوان. اگر هم مخالفتی کنن یا حرفی بزنن، واقعاً منظوری ندارن.
تو سیستم فرهنگی ما، پدر و مادر اینطوری یاد گرفتن که باید رفاه و آرامش بچه رو فراهم کنن و مهاجرت فرزند این حس رو بهشون القا می‌کنه که ضعف دارن یا کم گذاشتن و اونا هم شروع می‌کنن سرزنش کردن خودشون.
پس اگر تندی یا تلخی از سمت والدین دیدین، بدونین دلشون تنگ شده یا تنگ میشه.
چاره اش یه سفر کوتاهه برای رفع دلتنگی …


نکته بسیار مهم:

من هرگز کسی رو برای مهاجرت تشویق نمی کنم، به خصوص با سختی هایی که خودم کشیدم و می دونم چه دردسرها و سختی هایی داره.
به کسی هم نمیگم مهاجرت نکن.
در کل من وظیفه امر و نهی کردن در این خصوص رو ندارم. در جایگاهی هم نیستم برای کسی تصمیم بگیرم.

تنها کاری که از من بر میاد، اینه که بر اساس شرایطی که خودم پشت سر گذاشتم، چالش ها و سختی ها رو بگم. حداقل یه چراغی رو توی مسیر تاریک مهاجرت روشن کنم.

مسیر هر کسی برای زندگی فرق می کنه. حال هر کسی یه جای متفاوتی خوبه.

یکی رویای آمریکایی رو داره که به نظر من احمقانه است. یکی هم مثل من عاشق آلمانی هست که از نظر دیگران نژادپرستن.

خلاصه اینکه، معیارهای آدم ها با هم فرق داره. شرایط روحی آدم ها با هم فرق داره.

هر کسی تو دنیا با کفش خودش راه می ره.

سعی کردم خیلی خلاصه، خیلی هم کوتاه، یه بخشی از چالش هایی که ممکن هست از بعد عاطفی باهاش رو به رو بشید رو براتون بنویسم.

امیدوارم نوشته هام براتون کاربردی باشه.

اگر سوالی دارید برام نظر بذارید.

تا بعد.

اشتراک گذاری: